الهه شرقی
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 100
بازدید دیروز : 189
بازدید هفته : 298
بازدید ماه : 289
بازدید کل : 39740
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 2 تير 1391برچسب:, :: 11:53 :: نويسنده : mozhgan

چشمانش را كه باز كرد هوا كاملاً روشن شده بود و او هيچ نمي دانست كِي و چند ساعت است خوابيده، اما كوفتگي عضلاتش نشان مي داد كه خيلي نخوابيده يا لااقل خوب نخوابيده. چشمانش را چند بار با پشت دست ماليد و با تعجب به دور و برش نگاه كرد. يكباره به ياد آورد در تهران، اتاق خواب خودش، در منزل پدري خوابيده است. اين واقعيت اگرچه بايد خوشحالش مي كرد، ولي از آنجا كه با هزاران فكر ديگر همراه مي شد، به شدت آشفته اش مي كرد.
نگاهي به ساعت كرد كه از 10 صبح گذشته بود. پس مسلماً تا به حال مادر چند بار براي ديدن او به اتاقش آمده بود، ولي خوشبختانه چون خواب بوده...
صداي در رشته افكارش را از هم گسيخت و با صدايي خواب آلود از داخل گفت:
- سلام مامان. صبح بخير. لطفاً بيايد تو.
اما به جاي دست مادر، دستي مردانه از لاي در تو آمد و چند بار بالا و پايين رفت. اين مسلماً دست پدر نبود، چون خيلي جوانتر بنظر مي آمد.
در يك لحظه تمام بدن كيميا را تا مغز استخوان لرزشي آزاد دهنده فرا گرفت. دندانهايش بشدت به هم مي خوردند و به او اجازه نمي دادند حتي يك جمله بگويد. (( او اينجا بود. پشت در اتاقش و برايش دست تكان مي داد)). تپش قلبش آنچنان شديد بود كه احساس مي كرد قلبش درون دست راستش كه روي سينه اش قرار داشت مي تپيد. به زحمت و با صدايي لرزان، نفس نفس زنان گفت:
- بفرماييد.
و آرزو كرد كسي كه پشت در است هرگر وارد نشود اما در تا آخر گشوده شد و پس از مكث كوتاهي پاي كشيده و مردانه اي قدم به درون اتاق گذاشت. كيميا چشمانش را محكم بست و منتظر شد تا صداي او در اتاقش بپيچد و دستش را محكم روي سينه اش فشرد تا او صداي ضربان قلبش را نشنود. لحظاتي سكوت برقرار شدو لحظاتي سخت و كشدار و كشنده و بعد صدايي در گوش كيميا پيچيد:
- شنيدي مي گن فلاني چشم ديدن ما رو نداره. اون تويي ها.
كيميا با سرعت چشمانش را تا آخرين حد گشود و با يك خيز بلند از روي تخت به وسط اتاق پريد و گفت:
- تويي ديوونه؟
- خيلي ممنون. فقط همين، ديوونه؟
- چرا اينطوري اومدي تو؟ اول دستت، بعد پات، بعد...
- صبر كن ببينم، تيكه تيكه ام كردي. حالا يه بارم كه ما اومديم آدم بشيم سركار عليه نذار. بابا جون! گفتم خواب بودي شايد بخواي لباس عوض كني، نفهميدم جنابعالي مثل سربازا با فرم خوابيديد.
كيميا نگاهي به شلوار جين و پيذاهن مردانه خود كرد و گفت:
- ول كن اين حرفا رو. بگو ببينم كي اومدي داداش ديوونه من؟
كاوه دست كيميا را گرفت و او را به سوي خود كشيد، پيشاني اش را بوسيد و در حالي كه دستش را دور بازوانش حلقه مي كرد گفت:
- هشت صبح تهران بودم.
- جدي؟ چطور شد اومدي؟
- از قبل بنا بود بيام.
- شوخي نكن! پس چرا من خبر نداشتم.
- شايد نخواستي بدوني، يعني تو حتي سراغ منو نگرفتي كه بخوان بگن تشريف نحسم رو ميارم؟
كيميا خنده اي كرد و گفت:
- چرند نگو. من مسلماً حال تو رو پرسيدم، ولي اين كه چرا بهم نگفتن مياي، قضيه ايه كه هيچ سر در نميارم.
كاوه سري تكان داد و گفت:
- خيلي خب. اگه به اندازه دو سال و نيمي كه درس خوندي، استراحت كردي بيا بريم پايين يه صبحانه مشتي بزنيم.
- تو ثبخانه نخوردي؟
- فقط يه بار. چون مي خواستم با تو صبحانه بخورم.
- زحمت كشيدي.
- زود باش، از گرسنگي مردم.
- خب تا به مرده كشي نيفتاديم، بريم.
كيميا همراه كاوه اتاق را ترك كرد و در حال پايين آمدن از پله ها پرسيد:
- تنها اومدي؟
- نخير.
كيميا ناگهان در جا ايستاد و گفت:
- چي گفتي؟
- گفتم تنها نيومدم.
- با دوستات اومدي؟
- نه بابا.
- پس چي؟
- با سالومه اومدم.
- با كي؟!
- چرا تعجب مي كني؟ سالومه.
- مي خواي باور كنم؟
- وقتي چشمت به جمالش روشن شد حتماً باور مي كني.
كيميا سري تكان داد و پاسخ داد:
- پس ملكه اليزابت افتخار دادن.
- هي هي! خواهر شوهر بازي در نيار كه از اومدن پشيمون مي شه.
- نه، خيالت راحت باشه. مي دونم چقدر التماس كردي تا راضي شده بياد. نگران نباش، كاري نمي كنم كتك بخوري.
- آفرين دختر خوب! خوشم مياد دختر فهميده اي هستي.
كيميا خنده بلندي كرد و دوباره به راه افتاد. وقتي وارد پذيرايي شدند، سالومه را در كنار پدر روي مبل ديد. به طرفش كه رفت، او بلافاصله برخاست. كيميا خريدارانه نگاهش كرد. هنوز همان طور كوچك اندام و خوش لباس بود، اما صورتش با جراحي پلاستيك بيني، كمي متفاوت تر به نظر مي آمد، ولي زيباتر نبود.
سالومه قدمي به سوي او برداشت و دستش را جلو برد. كيميا به گرمي دستش را فشرد و به او خوشامد گفت. بعد جمله اي با پدر صحبت كرد و رو به روي او نشست.
لحظاتي سكوت برقرار شد. با اشاره كاوه، كيميا به ناچار سكوت را شكست و رو به سالومه پرسيد:
- مامان بابا خوب بودن؟
- خيلي متشكر سلام رسوندن.
لهجه سالومه، كيميا را به ياد رابين انداخت و بياختيار لبخند بر لبانش نشست، چرا كه سالومه به همان اندازه سعي مي كرد فارسي را با لهجه انگليسي صحبت كند كه رابين سعي مي كرد انگليسي را فارسي حرف بزند. نگاه كنجكاوانه سالومه لحظه اي كيميا را غافلگير و مجبورش كرد بپرسد:
- خودت چطوري؟ خيلي سر حال به نظر نميرسي.
- من خوبم مرسي. فقط يه كم خسته شدم.
كاوه ادامه داد:
- خب حق هم داري. در وضعيتي كه تو داري، اين سفر طولاني خيلي خسته كننده است.
كيميا نگاهي به كاوه و سالومه و بعد پدر كرد و پرسيد:
- چه خبره؟
پدر خنده اي كرد و پاسخ داد:
- مژدگوني بده تا بگم.
- من آدم بي طاقتي هستم. شما بگيد مژدگاني محفوظ.
- خيلي خب اگه اين طوره بايد بگم كه تو به زودي...
كيميا جمله پدر را قطع كرد و هيجانزده به هوا پريد و گفت:
- عمه مي شم؟
هر سه نفر خنديدند. كيميا دوباره روي صندلي رو به روي كاوه و سالومه نشست و گفت:
- خب مبارك باشه. خيلي خيلي هم مبارك باشه. اميدوارم خدا يه بچه سالم و خشگل بهتون بده.
- خوشگل مثل عمه كيميا، نه؟
سالومه به كاوه چشم غره رفت و با لبخندي اجباري گفت:
- كيميا جان! مثل اينكه آب و هواي پاريس حسابي بهت ساخته. خيلي جوون شدي. اصلاً بنظر نمياد...
كاوه به سرعت كلام همسرش را قطع كرد و گفت:
- راست مي گه. كيميا مثل دختر بچه هاي سيزده، چهارده ساله شدي.
كيميا سري تكان داد و در حالي كه به راحتي مي توانست ادامه جمله سالومه را حدس بزند، با بي ميلي لبخندي ساختگي زد. در همان حال پدر مغرورانه گفت:
- همينه كه به قول مادرش از اون سر دنيا، هواخواهها با سر ميان اينجا.
- پدر، خواهش مي كنم.
- كيميا! عزيزم من كه حرف بدي نزدم. اخم نكن... مي دوني كاوه، قضيه خيلي جالب شد. همچين روي همه كم شده مخصوصاً بعضي ها.
كاوه خنده بلندي كرد و گفت:
- حالا هي بزنن تو سر خودشون. كيف كردم بابا از اين پسره بعيد بود يه همچين عرضه اي به خرج بده و جلوي همه اين طوري قد علم كنه...
كيميا حرف كاوه را قطع كرد و گفت:
- مي ذاري يه حالي از اين مادر جديد و كوچولوش بپرسيم يا نه؟
- بفرمائيد خانم، بفرمائيد.
- خب سالومه جان، برادر زاده ي ما كه اذيت نمي كنه؟
سالومه لبخندي زد و گفت:
- بعض باباش نباشه، اصلاً.
- ببينم كاوه باز زن داداش ما رو اذيت كردي؟
- من غلط كردم.
- اين كه منو تو اين وضعيت كشوندي تهران اگه اذيت نيست پس چيه؟ مي شه بگي؟
قبل از آنكه كاوه پاسخي بدهد، خوشبختانه مادر با سيني چاي و ليوان شير وارد شد. كيميا به مادر سلام كرد و او در حالي كه سيني چاي را روي ميز مي گذاشت، ليوان شير را به دست كيميا داد و گفت:
- تو ضعف نكردي مادر؟
- متشكرم. مي اومدم آشپزخونه مي خوردم.
- ديگه چي؟ الان وقت ناهاره.... زود بخور سرد نشه.
كيميا جرعه اي از شير را نوشيد و گفت:
- شما سر كار نمي ريد پدر؟
- نه عزيزم.
- چطور شده امروز جمعه است يا تعطيله؟
- اينجارو. دختر ما روزهاي هفته كشور خودش رو هم فراموش كرده.
- نه آقا، اين طور نيست. ما از بچگي ياد گرفتيم هر وقت بابا خونه است يعني جمعه است.
پدر خنده اي كرد و پاسخ داد:
- نه دخترم. من امروز مهمون دارم... يعني همه مهمون داريم.
- بازم... بابا جون من ديگه ترم پنجمم. بنا نيست هر بار كه من ميام شما مهموني بدين. هر كس بخواد منو ببينه، مياد اينجا سر مي زنه. ديگه تدارك مهموني گرفتن زحمت زياديه.
پدر و مادرش لحظه اي به يكديگر نگاه كردند. گويا در گفتن جمله اي مردد بودند. پدر به مادر اشاره كرد و مادر با مِن و مِن گفت:
- از صبح دو بار زنگ زده. مي خواد تو رو ببينه.
كيميا ناگهان از جا جهيد و گفت:
- من نمي خوام ببينمش.
- آخه چرا بابا جون؟ حضوري راحت تر مي شه حرف زد.
كيميا به طرف پنجره رفت و پشت به جمع ايستاد و آهسته گفت:
- از مادر چند روز فرصت خواستم.
- خب خواهر جون فكر نمي كنم اومدن اون مسأله اي ايجاد كنه.
كيميا به آسمان آبي خوشرنگ بيرون پنجره چشم دوخت و به ياد آبي آسمان چشمان رابين، قلبش به تپش افتاد و اين تپش سريع، گويا نيروي تازه اي را وارد رگهايش كرد. به سرعت روي پاشنه چرخيد و با لحني جدي و خشن گفت:
- خيلي دلم مي خواست هر كدوم از شماها جاي من بوديد اون وقت ببينم با اين قضيه چطوري برخورد مي كرديد.
هيچ كس پاسخش را نداد. همه از لحن قاطعش جا خورده بودند. لحظاتي در سكوت سپري شد و بعد از آن مادر با حالتي محتاطانه پرسيد:
- پس اگه زنگ زد چي بگم؟
- بگو كيميا مُرد... بگو كيميا خيلي وقته مرده ولي يه حامي نداشت كه پشت سرش قد علم كنه و خونبهاش رو بگيره... بگو كيميا يه زماني خيلي بي كس و تنها بود. اون قدر كه تو هر غلطي كه خواستي كردي، ولي حالا قضيه فرق مي كنه. اون وقتها چيزي نداشتم كه به خاطرش بجنگم، براي همين هم زود تسليم شدم، اما حالا يه چيزايي هست كه به خاطرشون تا آخرين حد مي جنگم و خيلي خوشحالم كه براي اولين بار چيزي دارم كه ازش دفاع كنم.
- تو منظورت از اين حرفا چيه؟ ما همه پشتيبان تو هستيم. من از اون سر دنيا با اين وضعيت سالومه پا شدم اومدم اينجا فقط به خاطر تو.
- از لطفت خيلي ممنون برادر عزيزم، ولي ديگه نيازي به اين چيزها نيست. من حالا ياد گرفتم چطور بايد از خودم دفاع كنم.
- اينجا فرانسه نيست خانم، ايرانه. تو هم تو پاريس نيستي توي تهراني.
- خب چه ربطي داره؟
- من از اول هم مخالف رفتن تو به پاريس بودم. اينم از اثرات زندگي تو يه كشور آزاده، آدم ديگه نمي تونه مسؤوليت بپذيره.
كيميا پوزخندي زد و پاسخ داد:
- گوش كن كاوه! من براي زندگي كردن از تو اجازه نمي گيرم. از هيچ كس ديگه اي هم اجازه نميگيرم.
- من اصلاً نمي فهمم تو چت شده. آخه دختر خوب، چرا تا باهات حرف مي زنيم موضع ميگيري.
- گفتم كه زندگي تدافعي رو ياد گرفتم.
- يعني حتي در مقابل خانواده ات.
كيميا لحظه اي سكوت كرد. چشمان نگران مادر كه خيره خيره نگاهش مي كرد، ناچارش كرد كمي لحنش را آرامتر كند و بگويد:
- خيلي خب. من معذرت مي خوام... خوبه؟
- همه با تعجب نگاهش كردند و كيميا فهميد كه آنها هنوز جوابي را كه منتظرش بودند، نگرفتهاند. بنابراين دوباره گفت:
- باشه... باشه مي بينمش، ولي امروز نه. باشه واسه يه روز ديگه.
پدر لبخندي زد و پاسخ داد:
- باشه عزيزم ما هم خيلي عجله نداريم، اما يه چيزايي هست كه اون مي خواد برات توضيح بده و بهتره تو هم بشنوي.
- گفتم كه مي شنوم. ديگه خواهش مي كنم اين بحث رو ادامه نديد. من حرف زدم سر حرفم هم مي مونم. خيالتون راحت... حالام با اجازهتون مي رم بالا لباس بپوشم، مي خوام برم يه قدمي بزنم، كمي هم خريد كنم.
- چرا با اين عجله؟ حالا فرصت هست.
- ولي من بايد زودتر برم.
- تو تازه ديروز اومدي.
- باشه. الان وسط ترمه. من تعطيلي ندارم، تا همينجام حسابي از درسام عقب موندم.
- كشتي ما رو پرفسور با اين درسات... بيا بشين يه كم با هم گپ بزنيم. بعد از ظهر همه دسته جمعي مي ريم بيرون. موافقي؟
كيميا لحظه اي با ترديد به كاوه نگاه كرد و با نارضايتي دوباره نشست. سالومه سكوت طولاني خود را شكست و گفت:
- پاريس شهر خيلي خوبيه، نه؟
- آره همين طوره.
- من خيلي دوست دارم يه سفر بريم فرانسه، ولي اين كاوه هيچ وقت فرصت نداره. شايد يه بار خودم حتي اگه شده تنهايي بيام بهت سر بزنم. البته اگه تو اونجا موندگار بشي.
- منظورت چيه؟
- يعني مي گم... مي گم اگه تو دوباره برگردي فرانسه.
كيميا با تعجب به بقيه نگاه كرد و ديد كه كاوه لب پايين خود را به دندان گرفت. لحظاتي خشم تمام وجودش را پر كرد، اما با تمام وجود سعي كرد بر خود تسلط يابد. بنابراين با خونسردي ساختگي پاسخ داد:
- شما مطمئن باشيد هر اتفاقي بيفته من مي رم فرانسه و درسم رو تموم مي كنم.
مادر براي آن كه به اين بحث خاتمه بدهد، پرسيد:
- نگفتيد چي دوست داريد براتون درست كنم بچه فرنگيها؟
كاوه بلافاصله پاسخ داد:
- زرشك پلو با مرغ.
كيميا براي كاوه شكلك درآورد و گفت:
- نخير، نخير. قورمه سبزي يا نه... فسنجون... اصلاً هر دو تاش.
- اِ... پس زرشك پلو مرغ چي مي شه؟ من حتماً زرشك پلو مرغ مي خوام.
- نخير اين طوري كه داره ادامه پيدا مي كنه، الان صد جور غذا سفارش مي ديد. اون وقت كي بايد اين غذاها رو بپزه خدا مي دونه.
اصلاً مي دوني چيه خانم؟ من فكر مي كنم حق تقدم با سالومه است. اون بايد بگه چي دلش مي خواد.
- بابا راست مي گه. بايد ببينم برادر زاده قشنگ من چي هوس كرده.
- برادر زاده ات؟ بي معرفت! تو برادر رو درياب. اون حالا حالاها مونده تا آدم بشه.
- كاوه...
- ببخشيد خانم. باشه، عيب نداره. شما بگو.
- آخه من چي بگم مادر جون؟
- هر چي دوست داري بگو. به كاوه و كيميام نگاه نكن.
سالومه لحظه اي فكر كرد و بعد گفت:
- سبزي پلو با ماهي.
مادر نگاهي به بيه كرد و گفت:
- همه موافقيد؟
كاوه و كيميا هر دو خنديدند و مادر در حالي كه بر مي خاست گفت:
- خب پس من برم آشپزخونه.
- صبر كن مامان. منم ميام.
- نه مادر، تو استراحت كن. مهري هست كمكم مي كنه.
- نه. من ميام كمك شما. كاوه و سالومه هم برن استراحت كنن تا غذا حاضر بشه.
كاوه خنديد و گفت:
- پيشنهاد بسيار خوبيه. من موافقم.
. كيميا در حالي كه به طرف آشپزخانه مي رفت، با طعنه گفت:
- كمك خواستي خبرم كن.

******
آفتاب گرم و زيباي اين ظهر زمستاني بيش از هر چيز به روزهاي بهاري شباهت داشت، طوري كه انسان فراموش مي كرد در يكي از آخرين روزهاي دومين ماه زمستان بسر مي برد. كيميا از سكوت اتاقش در اين نيمروز زمستاني و در فرصتي كه ديگران به استراحت بعد از نهار اختصاص داده بودند، لذت مي برد و با ترس از آينده به روزهاي تلخ و شيرين گذشته مي انديشيد. بي اختيار از جا برخاست و به سراغ كيف دستي اش رفت و از داخل جيب، آن دستبند برليان هديه رابين براي اولين كريسمس پاريس را بيرون كشيد و پس از آن گردنبند ظريف آن را كه در دومين كريسمس از رابين هديه گرفته بود، در دست خود فشرد و حرارتي مطبوع در ميان انگشتان بسته خود احساس كرد. حرارتي شبيه گرماي چشمان آبي رابين كه مطبوع چون حرارت ملايم آبهاي آبي دريا در ظهر تابستان بود. دوباره به طرف پنجره برگشت و زير لب ناليئ، (( لعنت به تو! هر بار كه به آسمون نگاه مي كنم، رنگ چشات يادم مياد. آخه تو بگو پسر شيطون از دست آسمون به كجا فرار كنم؟ چرا همه راههاي فرار رو به روي من بستي ديوونه؟))
از حرفهاي خودش به خنده افتاد. دوباره روي صندلي نشست. گردنبند و دستبنند برليان را به دست و گردن خود بست و گفت، (( تو بايد به من كمك كني. زود باش بهم نيرو بده. مگه اين تو نبودي كه هر وقت درمونده مي شدم مثل فرشته نجات سر و كله ات پيدا مي شد؟ مي خنديدي و مي گفتي (( رابين هود)) اومد. حالا بيا از اين پنجره باز داخل شو و بهم كمك كن كه خيلي درمونده شدم.))

 
  به بيرون خيره شد و احساس كرد آسمان به رويش لبخند مي زند. لبخند آسمان لبخند چشمان آبي و معصوم رابين را به خاطرش آورد. ياد خاطرات شيرين سوربن در ذهنش تداعي يافت.
در آخرين ماههاي دومين سال همكلاسي با رابين همه چيز تغيير كرده بود و حالا ديگر آن دو با هم به سينما، پارك، اپرا و گردش مي رفتند، اما رابين خوب مي دانست كه چه چيزهايي كيميا را رنجيده خاطر مي سازد و به نحوي فوق العاده وسواسي از آنها دوري مي كرد و كيميا تازه فهميده بود آنچه بين آن دو در اولين ماههاي آشنايي اتفاق افتاد، تنها به علت اختلاف شديد فرهنگي بود. تا آنجا كه رابين حتي نمي دانست چرا كيميا از كارهايش مي رنجد. اما اكنون هرچه مطالعه رابين در خصوص فرهنگ شرقي و اسلامي پيشرفت مي كرد اين تضادها نيز كمتر به وجود مي آمد و كيميا بدون آن كه خود بخواهد هر لحظه تعلق خاطر بيشتري به اين پسر بچه ي بي بند و بار و نا آرام پيدا مي كرد و اين در حالي بود كه رابين هر روز تغيير شگرف و محسوسي مي كرد تا آنجا كه كيميا را نيز به تعجب وا مي داشت.
با آغاز سومين سال دانشگاه و با توجه به آن كه همزمان با آغاز ترم پنجم كيميا، رابين هفتمين ترم خود را آغاز مي كرد، ترس تنها ماندن بعد از او، كيميا را به خود آورد. چرا كه كيميا حالا ديگر خوب مي دانست حامي قدرتمندش در تمام مراحل زندگي دانشجويي او را حمايت و نظارت مي كند، اما وقتي در پايان ترم و هنگام امتحانات، رابين به طور ناگهاني از كليه امتحاناتش غيبت و براي ترم بعد تمام دروس را مجدداً در كلاسهاي كيميا ثبت نام كرد، كيميا را به رغم نارضايتي به وجد آورد و به نحو عجيبي شادمان نمود.
رابين ديگر هيچ تقاضا و يا توقعي از كيميا نداشت. او به رسم هنديان به كيميا نفيس ترين هدايا را پيشكش مي كرد و هرگاه كه فرصتي مي يافت مقابل كيميا زانو مي زد و ضمن دادن هديه به او، در مقابل (( الهه اش)) به طرز بسيار زيبايي به ستايش مي نشست و وقتي كيميا با خنده او را از اين كارها باز مي داشت، معترضانه مي گفت به تمام آنچه كيميا خواسته عمل كرده فقط براي آن كه او اجازه دهد الهه اش را آن طور كه خود ميخواهد ستايش كند. و كيميا ناچار سكوت ميكرد، چرا كه مي ديد رابين چون راهبي خود را در ديري بي حصار كه محصول افكار جديدش بود، محسور ساخته و از تمام لذائذ زندگي كه تا ديروز به نحوي افراطي از آنها بهره مي جست، چشم پوشيده است. و اين البته كار آساني براي مردي كه عمري را به بي بند و باري و خوشگذراني گذارده بود، نبود و كيميا اين را از چشمان مغموم و حالات بيمار گونه رابين به خوبي مي فهميد. حالا نه تنها او بلكه تمام دانشجوياني كه رابين را ميشناختند، قصه عشق افراطي و رياضتكشيهاي رابين را براي يكديگر تعريف مي كردند و كيميا را با انگشت به هم نشان مي دادند. و او گاه گاه از اين شهرت احساس غرور و گاهي احساس تنفر مي كرد. چرا كه مي ديد زندانبا زنداني آزادي است كه هر روز تحليل مي رود و روز به روز ويران تر مي شود و البته اين چيزي نبود كه كيميا مي خواست. او همچنان در وجود درمانده رابين به دنبال همان پسر بچه شاداب و شيطان بود. اما رابين امروز شمعي بود كه بي صدا آب ميشد و اطرافيانش مي پنداشتند اين آتشي است كه شعله اش از وجود ساحره اي شرقي گرما مي گيرد و تا رابين را ذوب نكند، خاموش نخواهد شد.
گرچه كيميا به شدت نگران بيماري روحي لاعلاج و عجيب رابين بود، اما اكنون كه گذشته نه چندان دورش را مرور مي كرد مي ديد كه در اين چند ماه اخير، به معناي واقعي زندگي دست يافته بود و در آن خاك غريب، گمشده اي را كه چندين سال در وطن خود به جستجويش پرداخته بود، يافته است. اين گمگشته مقدس مسلماً همان احساس زيبا و عميقي بود كه به رابين داشت. احساسي كه به خاطر نمي آورد مشابه آن را هرگز نسبت به هيچ كس درگري پيدا كرده باشد. او اكنون رابين را در اختيار داشت. آن هم آنگونه كه خود مي خواست. رابين تنها به او فكر مي كرد، به او لبخند مي زد، با او صحبت مي كرد و جسم و روحش صرفاً به او تعلق داشت و اين احساس خوشايندي را در وجود خسته كيميا بر مي انگيخت و احساسات خفته و سركوب شده اش را يكي پس از ديگري بيدار ميكرد. همه چيز آنگونه بود كه او مي خواست ولي ناگهان باز صاعقه اي زندگيش را به آشوب ميكشاند.
اردلان بازگشته بود، همسر سابقش، كسي كه هرگز او را به همسري قبول نداشت و اكنون دلش به حال تمام روزهاي زيباي جواني اش كه مصروف وجود بي مقدار اين مرد شده بود مي سوخت. اردلان آمده بود تا باز جوانه تازه رسته خوشبختي اش را از نهال زندگي برچيند. او آمده بود با كوله باري از ندامت و مي خواست كيميا او را ببخشد و به زندگي سابقش بازگردد. آن روز مادر و پدر طي يك تماس تلفني، از كيميا خواسته بودند چون ضرورتي هم پيش آمده بود، هر چه سرعتر به ايران بازگردد. كيميا وحشتزده و درمانده توضيح بيشتري خواسته بود ولي پدر همه چيز را به حضور او در تهران موكول كرده بود.
كيميا آشفته و سراسيمه به يك آژانس هوايي مراجعه كرد و براي اولين پرواز كه خوشبختانه ر.ز بعد بود، و از خوش شانسي يا بد شانسي او براي يك نفر نيز جا داشت، بليط گرفت. او چنان سريع آماده رفتن به ايران شد كه حتي فرصت نكرد رابين را بيابد و با او خداحافظي كند. تنها از الين خواسته بود ضمن عذرخواهي برايش همه چيز را توضيح دهد و حالا نمي دانست رابين مي داند او اينجاست يا نه؟ و تمام اينها به خاطر مردي بود كه روزي به سادگي زندگيش را بر باد داده و تركش كرده بود. كيميا نمي دانست به خاطر سه سال گذشته چه توضيحي دارد، ضمن آنكه خوب ميدانست او در اين مدت ازدواج كرده و شايد بچهدار نيز شده باشد و از همه بذتر علت اين همه اصرار خانواده اش را در خصوص پذيرفتن مجدد اردلان نمي فهميد، اما مسلماً او ناچار بود عليرغم ميل باطني با اردلان به صحبت بنشيند...
صداي مادر كه از طبقه پايين صدايش مي كرد باز رشته افكارش را از هم گسيخت. سرش را از در بيرون كرد و گفت:
- بله؟
- حاضري؟ مي خوايم بريم.
- مگه ساعت چنده؟
- مگه من صد و نوزده ام؟
- ببخشيد سركار خانم. همه حاضرن؟
- همه حاضران جز غايب سه ساله خونه.
- اون غايب هفت ساله چي؟
- اونم حاضرن. مياي يا نه؟
- معلومه كه ميام خانم محترم. لطفاً حنجره تون رو آزار نديد، اومدم.
مادر پاسخ ديگري نداد و كيميا خيلي سريع لباس پوشيد و با عجله از پله ها پائين رفت. حق با مادر بود. همه حاضر و منتظر ايستاده بودند. كاوه به محض ديدن او با خنده گفت:
- بد شد بزت رو نياوردي. زير پامون كلي علف سبز شده... خيلي دلم مي خواد بدونم اون بالا چي قايم كردي كه نمي توني ازش دل بكني.
- بزم رو ديگه.
همه خنديدند. پدر سوئيچ را به طرف كيميا گرفت و گفت:
- ماشين رو ببر بيرون كه ما اومديم.
كيميا سوئيچ را گرفت و به سوي كاوه پرت كرد و گفت:
- ببخشيد. حالا كه اين آقا تشريف دارن، وظيفه ايشونه. زود باش به وظيفه ات عمل كن.
كاوه (( چشم)) كشيده اي گفت و از هال بيرون رفت. كيميا نگاهي به سالومه كرد و گفت:
- دلت براي تهران خيلي تنگ شده؟
سالومه لبهايش را به حالت خاصي جمع كرد و گفت:
- نه به اون صورت. تهران چيزي براي دلتنگ شدن نداره.
كيميا يك ابرويش را بالا انداخت، لبخند پر معنايي زد و گفت:
- من هر بار ميام اينجا روزي هشت بار دور ميدوناي شهر مي چرخم.
سالومه در حالي كه پشت سر پدر از در خارج ميشد گفت:
- مطمئنم كه جدي نمي گي.
و مادر به جاي كيميا پاسخ داد:
- اتفاقاً خيلي هم جدي مي گه.
و بعد همگي خنديدند و از در خارج شدند. به حياط كه رسيدند كاوه ماشين را از پاركينگ در آورده و منتظر آنها بود. خيلي زود همه سوار شدند و به راه افتادند. كيميا پرسيد:
- كجا تشريف مي بريد آقا كاوه؟
- يه جاي خوب.
 

-یعنی وسط جهنم؟

- وسط جهنم جاي خوبيه ديوونه؟
- نه جاي خوبي نيست، ولي سليقه تو بهتر از اين نمي شه.
سالومه پشت چشمي نازك كرد و گفت:
- كاوه يك بار و براي هميشه نشون داده كه چقدر با سليقه است.
كيميا خنده اي كرد و گفت:
- اون كه حتماً.
و سالومه كه از لحن كيميا هيچ خوشش نيامده بود، با حالت خاصي از او رو گرداند و گفت:
- هر چي باشه از اردلان كه با سليقه تر بوده...
كاوه وسط حرف سالومه پريد و گفت:
- حالام كه مي خواد خريت رو مكرر كنه.
كيميا با بي تفاوتي عجيبي كه همه را به تعجب واداشت پاسخ داد:
- اردلان سليقه من نبود، من هم سليقه اردلان نبودم. سليقه پدراي خوش سليقه مون بود.
كاوه در آينه نگاهي به صورت كيميا كرد و گفت:
- ولي اردلان اين بار تنها جلو اومده. تنهاي تنها. تمام خانواده اش با اين قضيه مخالفند. پدرش سكته نكنه شانس آورده. اين طور كه من خبر دارم بچه هاي بازار بهش گفتند كه چطور اردلان به دست و پاي بابا افتاده و التماس كرده. همين پيش از ظهري زنگ زد ببينه من رسيدم يا نه. مي گفت باباش پيغام داده اسمش رو از توي شناسنامه اش خط مي زنه اگه دست از سر كيميا بر نداره.
پدر با لحن خاصي پرسيد:
- خب اون چي گفته؟
- هيچي. گفته سرش بره دست از كيميا بر نميداره. به باباش گفته هر كاري مي خواي بكني بكن.
- تازه داره ازش خوشم مياد كاوه. پسر با وجوديه.
كيميا از شدت عصبانيت ناخنش را در كف دستش فرو كرد و با تمام وجود سعي كرد ساكت بماند، ولي نتوانست و با كنايه گفت:
- اردلان وجودش رو اون وقتي نشون داد كه دخترتون رو مثل سگ از خونه اش بيرون انداخت.
پدر چشم غره اي به كيميا رفت و پاسخ داد:
- همه آدما اشتباه مي كنن.
- جدي؟ ولي اين اشتباهات درجه داره. اشتباه تا چه درجه اي آقا؟ تا اونجا كه با زندگي يه انسان اين طوري بازي كنه؟
- ببين خواهر من! اون به غلط كردن افتاده. تو هم يه كم كتاه بيا ديگهو
- اِ... لابد بچه آقا رو هم بايد بزرگ كنمپيشكشي زن دومشه به مناسبت عروسي ما.
صداي بغض آلود كيميا مادر را به مداخله واداشت:
- مامان جان، حرص بيخودي مي خوري كه چي؟ تازه يه كم سرحال شدي ها با خودت نساز.
- من كه دارم مي سازم مادر من. اينا با من نميسازن. برادر بنده از اون سر دنيا بلند شده اومده اينجا، شده دلال محبت!... آقا كاوه چرا اون روزي كه بنا بود ما از هم جدا بشيم نيومدي؟ حتي يه زنگ هم نزدي. گفتي زندگي خصوصي آدما به خودشون ارتباط داره. حالا چي شده؟
كاوه با عصبانيت پاسخ داد:
- مثل اينكه خوبي به تو نيومده خانم. هر كاري كه دلت مي خواد بكن. ما رو ببين كه براي كي داريم دل مي سوزونيم.
- اون وقتي كه بايد دل مي سوزوندي كجا بودي؟ من الان هيچ نيازي به اين پسره ي عوضي ندارم. تموم شد و رفت.
سالومه خسته از بحث آنها با دلخوري گفت:
- اگه بناست همين طوري با هم بجنگيد، من پياده مي شم. اِ... اعصابم رو خرد كرديد. ديگه بسه. كاوه ساكت شو ديگه.
- حق با توئه عزيزم. من معذرت مي خوام. فعلاً ديگه صحبتي در اين مورد نمي كنيم. قبولهع كيميا؟
كيميا با ناراحتي پاسخ داد:
- من از اولم حرفي نداشتم.
- خب مادر جون ديگه تموم... كاوه نگفتي كجا مي ريم؟
- يه جايي كه آبجي كوچولوي من خيلي دوست داره.
- مثلاً كجا كاوه جان؟
- كيميا تو نمي توني حدس بزني؟
كيميا كه همچنان سكوت كرده بود، شانه هايش را بالا انداخت. كاوه با لبخند دوباره گفت:
- كنار رودخونه. همون رستوراني كه خيلي دوست داشتي. يادت كه مياد.
كيميا چند بار سر تكان داد. او حالا ديگر اين رستوران را دوست نداشت، چون پر بود از ياد و خاطره روزها و شبهايي كه با اردلان در آنجا گذرانده بود.
تا رسيدن به رستوران مورد نظر كاوه، زمان تقريباً زيادي طول كشيد، اما در تمام اين مدت كيميا حتي يك كلمه هم حرف نزد. وقتي نزديك رستوران رسيدند، كاوه رو به كيميا كرد و پرسيد:
- با من قهري عزيز دردونه؟
كيميا با سر پاسخ منفي داد و كاوه دوباره گفت:
- گاهي وقتا يه جوري حرف مي زني كه فكر ميكنم غربت ازت يه مرد ساخته تو لباساي زنونه. ولي بعضي وقتاي ديگه يه جورايي مي شي كه فكر مي كنم از اون موقعهام نازك نارنجي تر شدي.
كيميا خنده اي كرد و با خود انديشيد، (( در غربت مردي بود كه با تمام وجود و در كمال صداقت از او حمايت مي كرد، ولي حالا اينجا تنها بود، خيلي تنها و بي هيچ حامي و پشتيباني، در آنجا مردي كه به فرانسه و انگليسي مسلط بود حرفهاي او را مي فهميد، ولي اينجا آدمهايي كه با او همزبان بودند حتي يك جمله اش را نمي فهميدند.))
صداي (( خب رسيديم)) پدر او را به خود آورد و به ناچار پس از مادر و سالومه از ماشين پياده شد. حالا هوا كاملاً تاريك شده بود و از رودخانه جز صدايي خروشان و خشمگين چيزي پيدا نبود. اما چراغهاي رستوران تمام محوطه را روشن كرده بودند و تك و توك تختهاي بيرون رستوران در اشغال مردان مجرد بود. همراه خانواده وارد رستوران شد و همه پشت ميزي جاي گرفتند. كيميا ناخودآگاه به ياد رستورانهاي پاريس افتاد و لبخند قشنگي زد كه از ديد بقيه مخفي نماند. كاوه هم خنديد و گفت:
- ديدي گفتم اينجا رو ددوست داري.
كيميا تشكر كرد و كاوه دوباره گفت:
- خب سفارش بديد ديگه، چرا نشستيد منو نگاه مي كنيد؟
كيميا منوي غذا را برداشت و مقابل مادر و سالومه گرفت، اما در همان حال متوجه اشاره هايي بين پدر و كاوه شد و بعد از آن كاوه از جا بلند شد. كيميا نگاهي به پدر كرد و گفت:
- مگه خودشون نميان سفارش بگيرن؟
پدر دستپاچه پاسخ داد:
- چرا ميان. كاوه رفت يه سري به ماشين بزنه.
كيميا ناباورانه سري تكان داد و چيزي نگفت، ولي احساس كرد كسي از داخل وجودش به دلش چنگ مي زند و بعد لرزشي خفيف اندامش را فرا گرفت و ضربان قلبش بي علت تند شد. لحظاتي بعد كاوه را ديد كه همراه مردي به سوي ميز آنها مي آمد. بي اختيار از جا بلند شد و با خشم به پدر گفت:
- لااقل از من اجازه مي گرفتيد.
مادر و سالومه با تعجب به كيميا، پدر و بعد به كاوه نگاه كردند. رنگ از روي مادر پريد. كيميا صندلي اش را عقب كشيد تا از پشت ميز خارج شود كه پدر قاطعانه گفت:
- بشين كيميا.
كيميا در حالي كه دندانهايش را به شدت روي هم مي سائيد، پاسخ داد:
- يا جاي من اينجاست يا اين مرتيكه.
مادر دست سرد كيميا را در دست فشرد و رو به پدر گفت:
- آفرين كمال! آفرين! خيلي خود سر شدي.
- شما اجازه بديد خانم.
- اجازه بدم كه چي بشه؟ تو همه كارات رو بي اجازه كردي.
كيميا با عصبانيت از پشت ميز خارج شد و به پدر گفت:
- سوئيچ ماشين رو بديد.
<

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: